Kolbeye eshq
ashequne 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Kolbeye eshq و آدرس kolbeye-eshq.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





تو را نمیبخشم!

که وقت بودن, نبودی!

وقت دیدن, ندیدی! 

وقت عاشقی, منطقی بودی!

و وقت گریه...!

هرگز نمیبخشم, که هرگز با من نبودی و به سادگی همه ام با تو بود...!!!

[ جمعه 31 مرداد 1393برچسب:, ] [ 22:30 ] [ kami.m ]

                                                              تقدیر بود... 

تنها در گوشه ای از اتاق بر روی صندلی چوبی و سردی تکیه زده ام.

سکوتی اضطراب آور تمام فضای اتاق را فرا گرفته و در آن سوی اتاق صدای تیک تاک ساعت دیواری به گوش میرسد...

تیک تاک... تیک تاک...

شاید با هر ,تیک, میخواهد بگوید وقت تنگ است و با هر ,تاک, گذشت...

به فکر فرو میروم, به خود مینگرم که کیستم؟ چرا در این زمان در این مکان تنها و در خیال خود غرق شده ام؟...

درونم غوغاست,احساسات بلوا به پا میکند...

آیا من عاشقم؟ اگر پاسخ آریست پس چطور اینگونه تنها و بی کس تکیه بر وهم و خیال زده ام و اگر پاسخ نه است پس این احساس لعنتی درونم چه میکند که گویی درونم آشوبی به پاست که سرانجام ندارد...

نمــیدانم...

شاید این احساس همانند احساس یک کودک به عروسک بازی اش باشد و یا شاید من همان عروسک بازی هستم که فقط در دوران کودکی مورد توجه قرار میگیرد و زمانی که کودک بزرگتر میشودعروسک را به طاقچه خاطرات میسپارد تا خاک بخورد و شاید عشق من هم بزرگ شدهو دیگر عروسکش را نمیخواهد...

تنهاییم سنگین شده شاید به خاطر خاکهایی باشد که بر من نشسته تا به من بفهماند فراموش شده ام...

نمــیدانم...

شاید ماجرا پیچیده تر باشد, شاید کودکی که من عروسک او بودم به عروسک دیگری دل بسته و دیگر مرا نمیخواهد...

باز هم نمیدانم,شـــاید...


اما این را خوب میدانم که اگر *او* مرا میخواست الان تنها نبودم,اما نخواست... نمیدانم شاید نتوانست که بخواهد و یا شاید توانست و خــواست اما نشـد...

آری شایـد *تقدیــر بـود*

1393/02/14

[ جمعه 31 مرداد 1393برچسب:تقدیر بود , ] [ 19:36 ] [ kami.m ]

بـا قـلـم مـي‌گـويـم:
اي هـمـزاد، اي هـمـراه،
اي هـم سـرنـوشـت
هـر دومـان حـيـران بـازي‌هـاي دوران‌هـاي زشـت.
شـعـرهـايـم را نـوشـتـي
دسـت‌خـوش؛

اشـك هـايـم را كـجـا خـواهـي نـوشـت؟

[ جمعه 24 مرداد 1393برچسب:, ] [ 21:23 ] [ kami.m ]


عشق یعنی حس غریبی که میگه تورو میخوام...

[ 7 بهمن 1391برچسب:, ] [ 22:11 ] [ kami.m ]


یادت باشددلت که شکست,سرت را بگیری بالا
تلافی نکن,فریاد نزن,شرمگین نباش
دل شکسته گوشه هایش تیز است
مبادا دل و دست آدمی که روزی
 دلدارت بود زخمی کنی به کین
مبادا که فراموش کنی روزی شادیش آرزویت بود
صبور باش و ساکت...
[ 7 بهمن 1391برچسب:, ] [ 22:11 ] [ kami.m ]


با خدا باشو پادشاهی کن,بی خدا باشو هر چه خواهی کن
[ 7 بهمن 1391برچسب:, ] [ 22:11 ] [ kami.m ]



دلم میخواد عاشق شم
آخه فکرت شده دنیام
اگه عاشق شدن درده
من این دردو ازت میخوام
[ 7 بهمن 1391برچسب:, ] [ 22:11 ] [ kami.m ]


این حقم نیست,این همه تنهایی

وقتی تو اینجایی,وقتی میبینی بریدم

این حقم نیست,حق من که یه عمر با تو بودم اما

با تو روز خوش ندیدم...


[ 7 بهمن 1391برچسب:, ] [ 22:11 ] [ kami.m ]


مست بگو,راست بگو

تا شب یلداست بگو

تا نفسی هست بگــو

هرچی دلت خواست بگــو


[ 7 بهمن 1391برچسب:, ] [ 22:11 ] [ kami.m ]
هرچی از خوبی تو بگم بازم کمه
هرچی عشقه توی چشمای توئه
تورو حتی بیشتر از خودم دوسِت دارم
 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com
هر عشقی یه روزی میمیره
تاریکی دنیا رو میگیره
عشق تو تا ابدتوی قلبم میمونه
اسم تو روی لبهام میمونه
هرچی از خوبی تو بگم بازم کمه
شونه هات یه تکیه گاه محکمه

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



[ 7 بهمن 1391برچسب:, ] [ 22:11 ] [ kami.m ]



باورم نیست که تو رفتی,گل دل نازک بارون
باورم نیست تو نباشی,همدم من گل گلدون
چجوری طاقت بیارم,شبای دلواپسی رووو؟؟!
تو ندیدی سوختنم رو,تب تند بی کسی رو

[ 7 بهمن 1391برچسب:, ] [ 22:11 ] [ kami.m ]
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شماباید.... آوا مکث کرد. بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟ دست کوچک دخترم رو که بطرفمن دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟ نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام. و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد. در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم. وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد.انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم.آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه. تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه.یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرمبا صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه. گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگهنمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم. خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟ سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟ آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟ حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش. مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟ آوا، آرزوی تو برآورده میشه. آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود . صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام. چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه. خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه. اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده. نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن . آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه . آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین. سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادیکه فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟ خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.
ادامه مطلب
[ یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:, ] [ 3:29 ] [ kami.m ]
[ یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:, ] [ 3:29 ] [ kami.m ]
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید وبا صدای لرزان گفت : بله خانم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟فردا مادرترو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )) دخترک چانه لرزانش را جمع کرد…بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
ادامه مطلب
[ شنبه 9 دی 1391برچسب:, ] [ 11:44 ] [ kami.m ]
مفهوم عشق قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ... این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همهی آنها را حق مسلم خودم میدانستم . چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاحهمسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم درگوشه ای از ذهنم حک کرده بودم، همچون عکسی همه جا همراهم بود . تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید. از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ، با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و...
ادامه مطلب
[ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, ] [ 14:22 ] [ kami.m ]

عشق واقعی چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره . رنگ چشاش آبی بود . رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ… وقتی موهای طلاییشو شونه می کرددوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه . دوستش داشتم . لباش همیشه سرخ بود . مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه… وقتی می خندید و...


ادامه مطلب
[ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, ] [ 12:43 ] [ kami.m ]
★ارزش یک لیوان شیر....!★ روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه بهآن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد… روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی دررا باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بهجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید بهشما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاریمی کنم» سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمانبیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا...
ادامه مطلب
[ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, ] [ 12:43 ] [ kami.m ]
★مادر فرشته خداوند★ کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: “می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به اینکوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟” خداوند پاسخ داد: “از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.” اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: “اما اینجادر بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.” خداوند لبخند زد: ...
ادامه مطلب
[ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, ] [ 12:43 ] [ kami.m ]
دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم؟ پسر: آره عزیز دلم دختر: منتظرم میمونی؟ پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند پسر: منتظرت میمونم عشقم دختر: خیلی دوستت دارم پسر: عاشقتم عزیزم بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت هوشیاری خود را به دست می آورد، به آرامی چشم بازکرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد. پرستار: آر ... ووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی. دختر: ولی اون کجاست؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت؟ پرستار: در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت: میدونی کی قلبشرو به تو هدیه کرده؟
ادامه مطلب
[ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, ] [ 12:43 ] [ kami.m ]
★خروپف...★ زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...
ادامه مطلب
[ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, ] [ 12:43 ] [ kami.m ]
یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند جلوی ویترین یک مغازه می ایستند دختر:وای چه پالتوی زیبایی پسر: ...
ادامه مطلب
[ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, ] [ 12:43 ] [ kami.m ]
امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد ... منصور با خودش زمزمه کرد ... چه دنیای عجیبی است این دنیای ما ! یک روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم. ژاله و منصور 8 سال دوران کودکیرو با هم سپری کرده بودند. آنها همسایه دیوار به دیوار یکدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژالهخونشونو فروخت تا بدیهی هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود. 7سال از اون روز گذشت تا منصوروارد دانشگاه حقوق شد. دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید. منصور کنار پنجره دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد. منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد...
ادامه مطلب
[ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, ] [ 12:43 ] [ kami.m ]
این داستان فوق العاده رو از دست ندید!!! قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید . کاغذ را گرفت . روی کاغذ نوشته بود "لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدهید " . ۱۰ دلار هم همراهکاغذ بود . قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را درکیسه و در دهان سگ گذاشت . سگ هم کیسه راگرفت و رفت . قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود ، تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد. سگ درخیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعدازخیابان رد شد . قصاب به دنبالش راه افتاد . سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند . اتوبوس آمد، سگ جلویاتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کردو به ایستگاه برگشت . صبر کرد تا اتوبوس بعدی بیاید . دوباره شماره آنرا چک کرد ، اتوبوسدرست بود سوار شد . قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد . اتوبوس درحال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد . پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوسرا زد . اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد . قصاب هم به دنبالش . سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید . گوشترا روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید . اینکار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد . سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند باربه پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت . مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد . قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد : چه کار می کنی دیوانه ؟ این سگ یه نابغه است.این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم . مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت : تو به این میگوئی باهوش ؟ این دومین بار در این هفته است که ایناحمق کلیدش را فراموش می کند!!! نتیجه اخلاقی : اول اینکه : مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود . و دوم اینکه : چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است . سوم اینکه : بدانیم دنیا پر از این تناقضات است . پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم .
[ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, ] [ 10:49 ] [ kami.m ]
[ جمعه 21 مهر 1391برچسب:شب عروسیه,آخرشبه,خیلی سر و صدا هست, میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاش رو عوض کنه هرچی منتظرشدن برنگشته, در را هم قفل کرده,داماد سراسیمه پشت در راه میره داره ازنگرانی و ناراحتی دیوونه میشه, مامان بابای دختره پشت در داد میزنند:"مریم,دخترم در را بازکن,مریم جان سالمی؟دخترم", آخرش داماد طاقت نمیاره باهرمصیبتی شده در رو میشکنه میرن تواطاق,,,, مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده,لباس سفید قشنگ عروسیش با خون یکی شده,ولی رو لباش لبخنده!!! همه مات و مبهوت دارن به این صحنه نگاه می کنند, کناردست مریم یه کاغذهست,یه کاغذ که با خون یکی شده, بابای مریم میره جلو,هنوزم چیزی رو که می بینه باور نمیکنه, بادستهائی لرزان کاغذ رابرمیداره,بازش میکنه ومی خونه:: ((سلام عزیزم,دارم برات نامه می نویسم,آخرین نامهء زندگیمو,آخه اینجا آخر خط زندگیمه, کاش منو تو لباس عروسی می دیدی,مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود!؟؟ علی جان دارم میرم,دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم, می بینی علی: بازم تونستم باهات حرف بزنم,, دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف میزنیم, ولی ای کاش منم حرفای تو رو می شنیدم, دارم میرم چون قسم خوردم,تو هم خوردی,یادته؟؟گفتم, یا تو یا مرگ تو هم گفتی,یادته؟؟علی تو اینجا نیستی, من تو لباس عروسم ولی تو کجائی؟؟ داماد قلبم توئی,چرا کنارم نمیای؟؟کاش بودی و می دیدی که مریمت چطورداره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ میکنه/کاش بودی و می دیدی که مریمت تا آخرش رو حرفاش موند/علی, مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت, حالا که چشمام دارن سیاهی میرن,حالا که همه بدنم داره میلرزه, همهء زند گیم مثل یه سریال ازجلوی چشام میگذره, روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورده,یادته؟؟روزی که دلامون لرزید,یادته؟؟روزای خوب عاشقیمون یادته؟ علی,من یادمه چطور بزرگترهامون,همونائی که همهء زندگیشون بودیم پا روی قلب هر دومون گذاشتند, یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری خودت تنها برو سراغش,,,,, یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری, یادته اون روز چقدرگریه کردم؟تو اشکامو پاک کردی وگفتی: وقتی گریه میکنی چشمات قشنگتر میشه!!!میگفتی که من بخندم, علی جان حالا بیا ببین چشمام به اندازهء کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم!؟ هنوز یادمه بابات فرستادت شهر غریب که چشات توی چشمای من نیفته,ولی نمی دونست که عشقت تو قلب منه نه تو چشمام!روزی که بابام ما رواز شهر و دیار آواره کردچون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پولی نداشت ,ولی نمیدونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات!دارم به قولم عمل میکنم,هنوزم رو حرفم هستم, یا تو یا مرگ!!!پامو ازاین اتق بذارم بیرون دیگه مال تو نیستم,دیگه تو روندارم,,نمیتونم ببینم به جای دستای گرم تو,دستای یخ زده ی یه غریبه ای تو دستام باشه, همین جا تمومش میکنم,واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی گیرم! وای علی,کاش بودی ومی دیدی که رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر به هم میان!!عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم,دلم برات خیلی تنگ شده, می خوام ببینمت,دستم می لرزه,طرح چشمات پیشه رومه,,,)) پدر مریم نامه تو دستشه,کمرش شکست ,بالای سر جنازه دختر قشنگش ایستاده و گریه میکنه /سرشو برگردوند که به جمعیت بهت زده وداغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهارچوب در یه قامت آشنا می بینه!آره:پدر علی بود,اونم یه نامه تو دستشه, چشماش قرمزه,صورتش با اشک یکی شده بود, نگاه دو تا پدر بهم گره خورده که خیلی حرفا توش بود, هردوسکوت کردند وبه هم نگاه کردند,سکوتی که فریاد دردهاشون بود, پدر علی هم اومده بود نامه پسرش رو به دست مریم برسونه,, اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود, حالا همه چیز تمام شده بود وکتاب عشق "مریم و علی" بسته شده,,,حالا دیگه دو تا قلب پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغدیده از یه داماد نگون بخت!!! ما بقی هرچی مونده گذر زمانه و آینده وباز هم اشتباهاتی که فرصتی برای جبران پیدا نمی کنند,,,,,,,,,,,,,,,, , ] [ 21:15 ] [ kami.m ]
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت ممنونم ،تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد… حال دختر خوب نبود..نیاز فوریبهقلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت : میدونی که من هیچوقت نمیذاشتمتو قلبتو به من بدیو به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات. .حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگرچیزی نفهمید… چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفتچه اتفاقی افتاده؟ دکتر گفت نگران نباشید پیوندقلبتون با موفقیت انجام شده.شماباید استراحت کنید. .درضمن این نامه برای شماست..! دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشتهشده بود: سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.ازدستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیامهرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم. امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت) دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود.. آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد.. و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…
[ دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, ] [ 12:6 ] [ kami.m ]
یارو یه جوری رو صندلی مترو نشسته که جای سه نفرو گرفته رفتم سمتش که بشینم می گه: می خوای بشینی؟ می گم: په نه په! اومدم ببینم اگه ناراحتی برات بالش بزارم.
[ جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, ] [ 15:11 ] [ kami.m ]
تصادف کردیم، زنگ زدیم افسر اومده میگه : تصادف شده؟ میگم :په نه په! ... داریم هشدار برای کبرا 11 رو بازسازی میکنیم
[ جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, ] [ 15:11 ] [ kami.m ]
حواسم نبود با صورت رفتم تو در. مامانم نديديش؟ گفتم په نه په من داركوبم مي خوام با منقار يه سوراخ برا خودم باز كنم از اونجا برم تو.
[ جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, ] [ 15:11 ] [ kami.m ]
میگم 2 کیلو گوشت بدون دنبه میخوام, میگه دنبه نمیخوای؟ په نه په! کلاً 2 کیلو دنبه منظورم بود اون گوشت نکته انحرافیش بود!
[ جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, ] [ 15:11 ] [ kami.m ]
یارو کارتن خواب رو دیده میپرسه گداست؟ په نه په کارمند بانکه! محل زندگیشون اینجا تو کارتنه.
[ جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, ] [ 15:11 ] [ kami.m ]
‏توے دنیا دو تا نابینا میشناسم یکے تو کہ ھیچ موقع عشقم رو ندیدے یکے من کہ کسے رو جزء تو ندیدم
[ چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, ] [ 16:23 ] [ kami.m ]
پلیس راهنمایی جلوی ماشینو گرفته، دوستم میگه یعنی ماشین رو میخوابونند؟ میگم په نه په! مرحله اول فقط لالایی میخونند و اگر تکرار شد میخوابوننش
[ چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, ] [ 19:16 ] [ kami.m ]
‏یادتہ بھت گفتم خشت دیوار دلتم تو ھم منو شکستے اما اشکالے ندارہ حالا خاک زیر پاتم
[ چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, ] [ 16:23 ] [ kami.m ]
‏از با تو بودن برایم عادتے ساختے کہ ھرگز بے تو بودن را باور نمیکنم
[ چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, ] [ 16:23 ] [ kami.m ]
‏اگہ یہ روز یہ پروانہ اومد نشست رو شونہ ھات نرونش چون من آدرس قشنگ ترین گل دنیا رو بھش دادم
[ چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, ] [ 16:23 ] [ kami.m ]
‏عاقبت گر عمر باشد ماندگارمے گذارم این سخن بر یادگارمے نویسم روے کوہ بیستون زندہ باد دوستان خوب روزگار
[ چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, ] [ 16:23 ] [ kami.m ]
‏دلم گرفتہ آسمون نمیتونم گریہ کنم شکنجہ میشم از خودم نمیتونم شک بکنم انگارے کوہ غصہ ھا رو سینہ من اومدہ آخ دارہ باورم میشہ خندہ بہ من نیومدہ
[ چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, ] [ 16:23 ] [ kami.m ]
‏قلبم براے تو آنچنان مےتپد کہ مرکز زلزلہ نگارے را بہ اشتباہ انداختہ است
[ چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, ] [ 16:23 ] [ kami.m ]
‏در سراے گل فروشان گرچہ گل بسیار است چون تو گل پیدا نمودن مشکل ودشوار است
[ چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, ] [ 16:23 ] [ kami.m ]
‏ھرگز ندیدم بر لبے لبخند زیباے تو را ھرگز نمےگیرد کسے درقلب من جاے تو را
[ چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, ] [ 16:23 ] [ kami.m ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

welcome to kolbeye-eshq blog @>
تصاویر
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 31
بازدید ماه : 29
بازدید کل : 30692
تعداد مطالب : 142
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1



Alternative content




برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب

.

.

داستان روزانه

  • دانلود فیلم
  • دانلود نرم افزار
  • قالب وبلاگ