Kolbeye eshq
ashequne 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Kolbeye eshq و آدرس kolbeye-eshq.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





مفهوم عشق قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ... این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همهی آنها را حق مسلم خودم میدانستم . چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاحهمسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم درگوشه ای از ذهنم حک کرده بودم، همچون عکسی همه جا همراهم بود . تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید. از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ، با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و...
ادامه مطلب
[ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, ] [ 14:22 ] [ kami.m ]

عشق واقعی چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره . رنگ چشاش آبی بود . رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ… وقتی موهای طلاییشو شونه می کرددوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه . دوستش داشتم . لباش همیشه سرخ بود . مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه… وقتی می خندید و...


ادامه مطلب
[ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, ] [ 12:43 ] [ kami.m ]
★ارزش یک لیوان شیر....!★ روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه بهآن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد… روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی دررا باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بهجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید بهشما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاریمی کنم» سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمانبیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا...
ادامه مطلب
[ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, ] [ 12:43 ] [ kami.m ]
★مادر فرشته خداوند★ کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: “می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به اینکوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟” خداوند پاسخ داد: “از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.” اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: “اما اینجادر بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.” خداوند لبخند زد: ...
ادامه مطلب
[ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, ] [ 12:43 ] [ kami.m ]
دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم؟ پسر: آره عزیز دلم دختر: منتظرم میمونی؟ پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند پسر: منتظرت میمونم عشقم دختر: خیلی دوستت دارم پسر: عاشقتم عزیزم بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت هوشیاری خود را به دست می آورد، به آرامی چشم بازکرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد. پرستار: آر ... ووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی. دختر: ولی اون کجاست؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت؟ پرستار: در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت: میدونی کی قلبشرو به تو هدیه کرده؟
ادامه مطلب
[ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, ] [ 12:43 ] [ kami.m ]
★خروپف...★ زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...
ادامه مطلب
[ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, ] [ 12:43 ] [ kami.m ]
یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند جلوی ویترین یک مغازه می ایستند دختر:وای چه پالتوی زیبایی پسر: ...
ادامه مطلب
[ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, ] [ 12:43 ] [ kami.m ]
امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد ... منصور با خودش زمزمه کرد ... چه دنیای عجیبی است این دنیای ما ! یک روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم. ژاله و منصور 8 سال دوران کودکیرو با هم سپری کرده بودند. آنها همسایه دیوار به دیوار یکدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژالهخونشونو فروخت تا بدیهی هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود. 7سال از اون روز گذشت تا منصوروارد دانشگاه حقوق شد. دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید. منصور کنار پنجره دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد. منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد...
ادامه مطلب
[ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, ] [ 12:43 ] [ kami.m ]
این داستان فوق العاده رو از دست ندید!!! قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید . کاغذ را گرفت . روی کاغذ نوشته بود "لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدهید " . ۱۰ دلار هم همراهکاغذ بود . قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را درکیسه و در دهان سگ گذاشت . سگ هم کیسه راگرفت و رفت . قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود ، تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد. سگ درخیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعدازخیابان رد شد . قصاب به دنبالش راه افتاد . سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند . اتوبوس آمد، سگ جلویاتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کردو به ایستگاه برگشت . صبر کرد تا اتوبوس بعدی بیاید . دوباره شماره آنرا چک کرد ، اتوبوسدرست بود سوار شد . قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد . اتوبوس درحال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد . پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوسرا زد . اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد . قصاب هم به دنبالش . سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید . گوشترا روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید . اینکار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد . سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند باربه پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت . مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد . قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد : چه کار می کنی دیوانه ؟ این سگ یه نابغه است.این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم . مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت : تو به این میگوئی باهوش ؟ این دومین بار در این هفته است که ایناحمق کلیدش را فراموش می کند!!! نتیجه اخلاقی : اول اینکه : مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود . و دوم اینکه : چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است . سوم اینکه : بدانیم دنیا پر از این تناقضات است . پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم .
[ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, ] [ 10:49 ] [ kami.m ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

welcome to kolbeye-eshq blog @>
تصاویر
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 24
بازدید هفته : 57
بازدید ماه : 55
بازدید کل : 30718
تعداد مطالب : 142
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1



Alternative content




برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب

.

.

داستان روزانه

  • دانلود فیلم
  • دانلود نرم افزار
  • قالب وبلاگ